اشنای غریب سلام
دعایم گرچه گیرا نیست . دعایت میکنم امشب . نمیدانم چه میخواهی !
از او میخواهم برای تو هر انچه در دلت خواهی ....
[ دوشنبه 91/10/18 ] [ 7:57 عصر ] [ شیدا .دختری از جنس تنهایی ]
[ یکشنبه 91/10/17 ] [ 7:30 صبح ] [ شیدا .دختری از جنس تنهایی ]
عاشق این شعرم....خیلی حس قشنگیه کسی بخاطر تو شعر بگه....وقتی خیلی ناراحتی شعرش میشه مرهم زخم های دلت ! کاش هیچ وقت شعرش نره تو دفتر خاطراتم!
میخواستم عقده ی دل وا کنم، نشد...
لب خندِ گونه ی تو تماشا کنم، نشد
میخواستم هنر کنم و غصه ی تورا
در سینه ی شکسته ی خود جا کنم، نشد
میخواستم که در دل صد چاک و خسته ات
جشن هزار ساله ای بر پا کنم، نشد
میخواستم که از غم اشک تو سالها
هر لحظه پشت حادثه را تا کنم ،نشد
میخواستم که جرعه ای از کاسه ی امید
خیراتی قبیله ی شیدا کنم نشد
میخواستم که بگذرم از شهر قصه ها
راهی برای قافله پیدا کنم، نشد
میخواستم که سختی پرهای بسته را
با پر کشیدن تو تماشا کنم ، نشد
میخواستم که خنده ی روی لب تورا
نذر شفای غصه و غم ها کنم،نشد
میخواستم که در شب اشک ستاره ها
چتری به روی سرتو واکنم، نشد
میخواستم که دفتر مشق قدیمی ات
را پر ز آب، داد ، بابا کنم، نشد
میخواستم که بشکنم این حس کهنه را
یعنی که اشک را زتو ایفا کنم، نشد
میخواستم که در ورق دفتر دلت
نقشی ز عشق دوباره مهیا کنم،نشد
میخواستم که در هوس آتشین دل
لب خندِ گونه ی تو تماشا کنم ، نشد
a.m
[ شنبه 91/10/16 ] [ 1:39 عصر ] [ شیدا .دختری از جنس تنهایی ]
حال من بد نیست غم کم می خورم کم که نه! هر روز کم کم می خورم
آب می خواهم، سرابم می دهند عشق می ورزم عذابم می دهند
خود نمی دانم کجا رفتم به خواب از چه بیدارم نکردی؟ آفتاب !!!!
خنجری بر قلب بیمارم زدند بی گناهی بودم و دارم زدند
در میان خلق سر در گم شدم عاقبت آلوده ی مردم شدم
بعد ازاین بابی کسی خو می کنم هر چه در دل داشتم رو می کنم
درد می بارد چو لب تر می کنم طالعم شوم است باور می کنم
من که با دریا تلاطم کرده ام راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟
قفل غم بر درب سلولم مزن! من خودم خوشباورم گولم مزن !
من نمی گویم که خاموشم مکن من نمی گویم فراموشم مکن
من نمی گویم که با من یار باش من نمی گویم مرا غم خوار باش
من نمی گویم،دگر گفتن بس است گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
آه! در شهر شما یاری نبود قصه هایم را خریداری نبود !!!
وای! رسم شهرتان بیداد بود شهرتان از خون ما آباد بود
از درو دیوارتان خون می چکد خون من،فرهاد،مجنون می چکد
اینهمه خنجر دل کس خون نشد این همه لیلی،کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریادتان بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام بویی از فرهاد دارد تیشه ام
هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه !
هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه! هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه !
هیچ کس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روزی هست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم گاه بر حافظ تفاءل می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت :
" ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم "
[ شنبه 91/10/16 ] [ 8:36 صبح ] [ شیدا .دختری از جنس تنهایی ]
اینجا اسمان ابریست...انجارا نمیدانم!
اینجاشده پاییز...انجارا نمیدانم!
اینجادلی تنگ است...انجارانمیدانم!!!!
[ شنبه 91/10/16 ] [ 3:0 صبح ] [ شیدا .دختری از جنس تنهایی ]