عشق لالایی بارون تو شباست
نم نم بارون پشت شیشه هاست
لحظه ی شبنم و برگ گل یاس
لحظه ی عزیز با تو بودنه
اخرین پناه موندن منه...
سلام خدا...
خدایا خیلی خوبی...
خدایا من دوستت دارم...
خدایا مرسی که مسافر دیگه مسافر نیست... حالا دیگه من و اون همسفریم ! توی جاده ی زندگی...
خدایا کمک کن تا اخرش همسفر باشیم... یعنی اخر که نداره! تا وقتی که بیایم تو بهشت خودت...
خدایا همسفر خیلی خوبه...خیلی... خیلی خوش مسافرته!!! اصلا دیگه به من سخت نمیگذره...اصلا خسته نمیشم!!! خودت کمک کن منم براش همسفرخوبی باشم... به اونم سخت نگذره و خسته نشه...
خدایا دیشب من و همسفر زیر این سقف نیلی خودت بودیم .... چقد قشنگ این سقف نقاشی کشیدی ... چقده همه چیز اروم و ارامش بخشه...
راستی دیشب همسفر ستارم برام پیدا کرد... خیلی قشنگ بود...
خالق اسمونا این ارامش و این سرزمین و این همسفر هیچ وقت لطفا نگیر...
ای نقاش این سقف نیلی مواظب این همسفرمن باش... زندگی منه...
زندگیمون مث اسمونت نیلی نقاشی کن...
مرسی خدای من...بابت همه چی... همه ی زندگیم... این همه خوشبختی...
خیلی خیلی دوستت دارم...
شیدا_دختری از جنس خوشبختی ( یه عاشق زمینی )
[ شنبه 91/10/30 ] [ 1:46 عصر ] [ شیدا .دختری از جنس تنهایی ]
مثل اینکه شاهرگ احساسم را زده باشی بند نمی اید دوست داشتنم....
[ پنج شنبه 91/10/28 ] [ 11:21 صبح ] [ شیدا .دختری از جنس تنهایی ]
با یاد فرشته ی مرگ...
بی مقدمه
ایا وحشت از مرگ جز برای این است که انسان را از انچه دوست دارد جدا میکند و اگر چنین است پس فرق بین مرگ و جدایی چیست ؟
بلبل وقتی که گل میریزد ناله میکند...
پروانه هنگام سوختن شمع خود را به اتش میزند.من وقت جدایی چگونه ارام باشم...
سیزده ساله بودم که پدر بزرگم , تنها یاور زندگی ام مرا تنها گذاشت و با اغوش باز به استقبال مرگ رفت وقتی برای وداع دستانش را بوسیدم گریه ی زیادی کردم اما او با لبخند محزونی گفت :
ساعات وحشتناکی است . ساعاتی که روزگار دلهای بهم پیوسته را از هم جدا میکند...
میگویند انسان همه وقت به صمیمیت دوران طفولیت خود نیست و حوادث شخص را بردبار و سنگین دل میکند , پس تو ای پیر دنیا دیده ی من که سالیان دراز و دور از خانواده و با چشمانی نابینا زندگی کرده ای چرا در این ساعات وداع بی تابی میکنی...
من از شما جدا میشوم در حالی که دل و امید من پیش شماست و اگر دیدار باز پسین هم باشد دوستی شما بهترین یادگار زندگی من است که با خود به عالم دیگر خواهم برد...
[ سه شنبه 91/10/26 ] [ 4:33 عصر ] [ شیدا .دختری از جنس تنهایی ]
ای کاش بدانی در تک تک لحظه هایم جا گرفته ای
و برای من هیچ چیز ارام بخش تر از با تو بودن نیست
به حرمت نفس هایت نفس میکشم
که تمام دنیای منی....
[ سه شنبه 91/10/26 ] [ 11:9 صبح ] [ شیدا .دختری از جنس تنهایی ]
به نام او که انقدر اه کشیدم تا تو را برایم فرستاد.
نمیدانم شاید سلام ,
گاهی دلم میخواهد بدانی حال من چگونه است اما بدان که من همیشه حال تو را میدانم.
شاید از خیلی قبل تر که حتی ببینم یا بشناسمت...
شاید میشود اسمش را گذاشت دیوانگی یا توهم !!! اما هرچه که هست زیباست...
این دیوانه قبل از اینکه عاشق ...
عاشق نامت بود و عاشق عدد روز تولدت...
عاشق چیزهایی که شاید تا به امروز دلیل شیفتگی اش را نمیدانست ...
عاشق شعر عشق یعنی...
عاشق
عشق یعنی همچو من شیدا شدن / عشق یعنی مست و بی پروا شدن ....
عشق یعنی چون محمد پا به راه / عشق یعنی همچو یوسف قعرچاه ....
...
هیچگاه دلم نمیخواست اینچنین بی پرده سخن بگوییم...
اما ...
نمیدانم چرا؟؟؟
شایدم شیدایی ام برایت قابل درک نبود...
شیدایی ام بیش از ان چیزی است که حتی از خاطرت بگذرد...
از رفتن و دوباره تنها شدن و باز اشتباه کردن هراسانم...
از بیان احساسات هراسانم ... می ترسم باز بیان کنم و باز تنها بمانم...
این عاشق شیدا نگران است نگران از دست دادن خودی که بعد سالها انتظار و شیفتگی پیدا کرده بود...
نمیداند چگونه و به چه شکل باید بیان کند...
از گناهش درگذر اما...
او مسافر نمیخواهد ...
همسفر میخواهد...
[ دوشنبه 91/10/25 ] [ 12:27 عصر ] [ شیدا .دختری از جنس تنهایی ]
